ای زلف و عارض تو به هم ابر و آفتاب


با بوی مشک و رنگ بقم ابر و آفتاب

بایسته آفرید و بدیع آفریدگار


هم زلف و عارض تو به هم ابر و آفتاب

گه گه ز رشک زلف تو و شرم عارضت


باشند جفت حسرت و غم ابر و آفتاب

از غم بود که گاه نهار و گه کسوف


دارند روی خویش دژم ابر و افتاب

در چهرهٔ بدایع اگر خصل بشمرند


در پیش خط و خد تو کم ابر و افتاب

پس چون کنند گاه بدایع برابری


با خط و خد چون تو صنم ابر و آفتاب

در دست تو چو باغ ارم گشت و شهر عاد


چون شهر عاد و باغ ارم ابرو آفتاب

ساحر شدی مگر که نمایی همی به سحْر


از رنگ و نقش عقْده و خم ابرو آفتاب

از برف و شنْبلید کشیدند در غمت


بر موی و روی خلق رقم ابرو آفتاب

هرچند نادرست به هم برف و شنْبلید


آور ه اند هر دو به هم ابر و آفتاب

تو همچو آفتابی و اسب تو همچو ابر


دلها سپرده زیر قدم ابر و آفتاب

چون تو شوی سوار به خدمت همی شوند


اندر رکاب صدر عجم ابر و آفتاب

فرخ مجیر دولت عالی علی که هست


دست و دلش ز جود و کرم ابر و آفتاب

صدْ ری که پیش همت و احسان او شدند


از جملهٔ عبید و خدم ابر و آفتاب

بخت و قضا روند همی بر مراد او


چون بر مراد موسی و جم ابر و آفتاب

درگاه او حرم شد و هستند در طواف


چون حاجیان به گرد حرم ابر و آفتاب

دارند بر فلک ز یمین و ضمیر او


رادی و روشنی به سلم ابر و آفتاب

با او به گاه بخشش اگر همسری کنند


بر خویشتن کنند ستم ابر و آفتاب

آرند فوج فوج به جنگ مخالفانش


از زنگ و ترک خیل و حشم ابر و آفتاب

خشک است و تیره شهر بداندیش او مگر


زان شهر باز شد به عدم ابر و آفتاب

وز بهر تخت تو ز پرند بنفش و زرد


بر آسمان زنند خیم ابر و آفتاب

با عدل او دریغ ندارند ظل و نور


در مرغزارها به غنم ابر و آفتاب

بی عدل او نه سایه دهند و نه روشنی


اندر اجم به شیر اجم ابرو آفتاب

ای زیر امر و نهی تو قومی که از شرف


دارند زیر قدر و همم ابر و آفتاب

هرگز به روزگار تو از سیل و از سموم


ننموده اند رنج و الم ابر و آفتاب

مولع ترند تا که وجود تو دیده اند


بر قطع قحط و منع ظلمْ ابر و آفتاب

گر دهر بی رضای تو روزی به کس دهد


زان مکرمت خورند ندم ابر و آفتاب

باریدنی به شرط و شعاعی به اعتدال


کردند قسم تو ز قسم ابر و آفتاب

اندر ازل به مصلحت روزگار تو


گویی که خورده اند قسم ابر و آفتاب

دارند روز بزم تو و روز رزم تو


بر دست و دیده آتش و نم ابر و آفتاب

چون در زمین معرکه دیدند ز آسمان


در موکب تو کوس و علم ابر و آفتاب

تیغ تو ابر بود و سپر آفتاب بود


کردند جنگیان تو خم ابر و آفتاب

گفتی عذاب صاعقه بار است و خصم سوز


از بلخ تا به کالف زم ابر و آفتاب

در باغ عمر خصم تو جستند مدتی


نه لون یافتند و نه شم ابر و آفتاب

در آب و در نبات به تاثیر فعل خویش


کردند نوش خصم تو سم ابر و آفتاب

ای ملک پروری که نیارند زد همی


بیش سخاو رای تو دم ابر و آفتاب

گر طبع و خاطر تو بدیدی طبایعی


نشناختی به وصف قدم ابر و آفتاب

در باغها به جود تو در تیر و در بهار


دینارگسترند و درم ابر و آفتاب

وز بهر بخشش تو کند آب و خاک را


بر در وزر دهان و شکم ابر و آفتاب

فرخ دوات و دست تو هست آفتاب و ابر


طرفه است جایگاه و قلم ابر و آفتاب

وین طرفه تر، که جان و دلم راگسسته اند


در زیر بار شکر و نعم ابر و آفتاب

بردی به جود تیرگی از طبع من چنانک


از طبع روزگار هرم ابر و آفتاب

سودای مال هم تو بری از دماغ من


جون از مزاج دهر سقم ابر و آفتاب

بارنده شد زبانم و رخشنده خاطرم


گویی مراست در دل و فمْ ابر و آفتاب

تا آرزوی مرد کشاورز و گازرست


همواره ازپی تف و نم ابر و آفتاب

تا در خورند تربیت و نفع خلق را


از راه عقل و روی حکم ابر و آفتاب

شخص مبارک تو حکم باد درکرم


راضی شده به حکم حکم ابر و آفتاب

گفته تورا بشیر بشر چرخ و مشتری


خوانده تورا امام ا مم ابر و آفتاب

مجلس گه شراب وکف ساغر تورا


خال آسمان و زهره و عم ابر و آفتاب

زایوان تو شنیده به شادی هزار عید


آوای زیر و نالهٔ بم ابر و آفتاب